سفارش تبلیغ
صبا ویژن























براتون یه شعر میزارم از دوست عزیزمان آقای ابراهیمی با عنوان شعر افطار .

در اتاقی که پر است از ابر و مه
دست‌هایم بوی باران می‌دهد
عکس من در قاب می‌خندد به من
خنده‌اش بوی دبستان می‌دهد

بوی باد از کوچه می‌آید، و من
در اتاقم چای را دم کرده‌ام
با بخار گرم چایی، سقف را
پر ز باغ سرد شبنم کرده‌ام

قُل قُل گرم سماور در اتاق
می‌برد من را به عصر کوزه‌ها
می‌برد تا لحظه‌ی افطارها
می‌برد من را به ماه روزه‌ها

لحظه‌‌ افطار وقتی می‌رسید
سفره پر می‌شد ز عطر گل یاس
لحظه‌ای احساس می‌کردم که من
نور دارم بر تنم جای لباس

سبز می‌شد با پدر، باغ دعا
نرم می‌خواند از کتابی آشنا
با فطیر تازه مادر می‌رسید
دستهایش داشت بوی ربّنا

پینوشت : لطفا بوق نباشید و اگر اظهار نظری دارید بدون رو درواسی بگین فحش هم اگه خواستید بگید
ولی خواهشا بوق نباشید .


نوشته شده در جمعه 86/6/30ساعت 4:4 عصر توسط بامعرفت نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin